_مامان تو کجایی
#من اینجام
_کجا چرا من نمیبینمت
یهو مادرم رو دیدم پریدم بغلش و گریه کردم
#گریه کن گریه کن باید خالی شی میدونم چی کشیدی پسر قشنگم اما باید قوی باشی من به تو قوی بودن رو یاد دادم تو باد بتونی من میدونم چون مدیریت تو خونته تو همیشه روح خونه بودی اگه الان جا بزنی باید شاهد مرگ عزیزانت باشی پس جا نزن باشه
اشکام رو پاک کردم و گفتم
_باشه
#افرین پسرم میدونستم میتونی
یهو از خواب پریدم مامانم راست میگه من باید قویی باشم انگار بهم جون بخشیدن اول رفتم حمام و سر و وضعم رو درست کردم یه لباس سیاه پوشیدم و عطر مخصوصی رو که اصیل زادهها موقع مرگ میزدن رو برداشتم از وقتی مامان از دنیا رفته بود دست نزده بودم بهش زدمش و به اتاق الوین رفتم الوین به یه گوشه خیره شده بود بهش نزدیک شدم و گفتم :
_الوین پدر ،پدر از دنیا رفت اما الوین عکس العملی نداشت بغلش کردم و شروع کردم به اشک ریختن این روزا کارم گریه شده بود یهو دستای الوین رو دور خودم حس کردم خوشحال شدم و محکم تر بغلش کردم
●داداش
این صدای الوین بود این اولین کلمهای بود که بعد از این همه مدت شنیده بودم رو بهش گفتم :
_جانم چیشده داداشم میدونی چند وقته صدای قشنگت رو نشنیدم
الوین فقط گریه میکرد
رفتم و به مرینت هم غذا دادم و به خدمتکارش گفتم که برای فردا مرینت رو اماده کنه فردا روز تشیه جنازه بود خانواده اگرستها یه اتاق جدا گانه دارن به طوری که دو سالن هست سالن عموم یعنی اینکه همه مردم به جز افراد خانواده اگرستها در انجا دفن میشدن و سالن دوم مخصوص خانواده سلطنتی هس تو سالن دوم ۱۰ تابوت هست و فردا یکی به اون اضافه میشد
قرار شد فردا با مرینت حرف بزنم
بعد یک ماه تنها غذا خوردن امروز الوین از اتاقش امد بیرون و با هم غذا خوردیم خوشحال بودم که حداقل الوین بهتر شد حالا مونده مرینت .
فردا یه مراسم خیلی باشکوه برای تشهی جنازه پدر انجام شد من تمام مدت مراسم داشتم مرینت رو نگاه میکردم یه جا نشسته بود و تکون نمیخورد بعد مراسم به قصر برگشتیم قرار شد هفته دیگه این موقع تاج گذاری من باشه نمیدونم چرا اما دوست داشتم الوین پادشاه شه من دوست دارم یه زندگی معمولی داشته باشه اما چه کنم دیگه رفتم به اتاق مرینت مثل یه مرده متحرک بود در زدم اما صدایی نیومد درو باز کرد روی تخت نشسته بود و به عکس خودش و الیا که روی دیوار بود نگاه میکرد رفتم و عکس رو کندم و گذاشتم توی کشو
_مرینت باید حرف بزنیم
اما مرینت هنوز به دیوار خیره شده بود اعصابم خورد شد رفتم طرفش نمیدونم چرا اما یه سیلی زدم تو صورتش و گفتم :
_به خودت بیا تو اون مرینت نیستی مرینتی که من میشناسم همیشه قویه یادته یه روزی به من میگفتی من برای هر اتفاق یه بار غصه میخورم منم بهت گفتم یه بار یعنی چقدر گفتی یه روز الان یه ماه تو داری غصه میخوری به نظرت الیا راضی هست ؟
مرینت فقط اشک ریخت جای سیلی سرخ شده بود جای سیلی رو با دست لمس کردم و مالش دادم
+الیا دیگه نیست
_اون همین جاست .وبه قلبش اشاره کردم
+نه اون مرده
باید از قدرتم استفاده میکردم قدرت من مرور خاطرات بود برعکس قدرت الوین که از یاد رفتن خاطرات بود
از قدرتم استفاده کردم درسته انرژی زیادی ازم میرفت اما بخاطر مرینت هر کاری میکردم رفتم وسط اتاق و یکی از دستام رو بردم بالا باید یه شکاف روی دیوار ایجاد میکردم و بعد خاطرات از اون سرچشمه میگیرن
گفتم :
_من را قدرت است سرچشمه انرژی ازاد شو و خاطرات اورا زنده کن . روشنایی در دل تاریکی همچو من .من خیرم در شر تاریکی تحت فرمان من است
دستم رو گذاشتم روی سر مرینت و بعد برداشتم و گفتم :《کاتالوس الزامین سولندا》ودست رو روی دیوار گذاشتم خاطرات داشتم ازش میومدن اولین ملاقاتش با الیا، موقعی که تو جشن الیا و الوین رو با هم دید ،موقعی که داشتن خودش و الیا با هم بستنی میخوردن و میخندیدن ، موقعی که داشتم منو و الوین رو با بالشت میزدن موقعی که رفتیم جشنهالوین و موقعی که الیا جون مرینت رو نجات داد و روزی که رفتیم روی قبر الیا و تمام شد با قدرتم دیوار رو درست کردم رفتم پیش ماری و رو تخت نشستم خواستم بغلش کنم که پرید بغلم خیس شدن لباسم رو حس کردم ولش کردم تا خودش رو خالی کنه وقتی خالی شد ازم جدا شد و گفت :ممنون ادرین و یه لبخند زد بعد یک ماه لبخند زد
_یادت نره شام باید بیای روی میز کنار ما من خسته شدم از بس امدم بهت غذا دادم انگار بچهای بچه . نتونستم حرف بزنم چون مرینت با بالشت زد تو صورتم بهش گفتم :
_خودت خواستی
شروع کردم به قلقلک دادنش
*اهم اهم اهم
به خودم امدم و صاف وایسادم و گفتم :کاری داشتی
*الیجناب الوین کارتون داره گفتن اگه میشه به اتاقشون برید
با خنده گفتم :فکر میکردم مقام من بالا تره بعد من باید برم پیش اون ولی خوب چون داداشمه میرم پیشش
مرینت هم خندید
رفتم پیش الوین وبغلش کردم و گفتم :به نظرم من مقامم بالا تره نه تو شاهزاده الوین و خودم رو جدی کردم .
●ببخشید الی جناب از این به بعد خودم میام پیشت
بعد هر دو خندیدیم
_خوب حالا چی کار داری داداشی
●میخواستم بهت بگم میشه با هم به دنیای انسانها بریم سر مزار الیا دلم تنگ شده
_باشه داداشم از من چیزی بخواد و من نه بگم ولی اگه نه بگم بدون به صلاحته
●خوب حالا قیافه پدرا رو نگیر
با گفتن کلمه پدر نمیدونم چرا اما چشمام خواست اشک بیاد اما نمیخواستم ناراحت شه برای همین گفتم :من برم اماده شم
●ممنون داداش
_قربون داداش
و تند رفتم بیرون درو بستم و به در تکیه دادم و اشکم جاری شد اما تند پاکشون کردم من باید سفت باشم نباید گریه کنم باید بریزم تو خودم تا خانوادم خوب باشن من برای خانوادم هر کاری میکنم به اتاقم رفتم درک در زد و امد داخل و گفت:ادرین جان میگم بهتره یه چیزی رو بهت بگم
_خوب چی شده
♧نگاه کن من یه نقشه کشیدم که میتونیم لوید رو بکشیم و از خونش به تو و ماری بدیم اما باید طبق نقشه من پیش بریم .
_باشه حالا نقشت چیه من هفته دیگه تاج گذاری دارم باید هر نقشهای هست همین امشب انجامش بدیم
♧نقشه از این قراره که ......
بازدید : 350
پنجشنبه 30 مهر 1399 زمان : 11:37