دلم میخواست از اون جا زود تر برم رفتم بیرون اون خانم که فکر کنم ناتالی بود یه لباس خدمتکاری داد پوشیدم یه اتاق هم داد بهم رفتم تو اتاق اندازه دستشویی خونه ما هم نبود اما همینم غنیمته رفتم بیرون یهو ادرین صدام کرد
♤هی خدمتکار امروز مهمان داریم خونه رو تمیز کنید
و غذا هم اماده کن
با حرفاش رو مغزم داشت رژه میرفت اما چیزی نگفتم
♡چشم
رفتم پایین خونه رو تمیز کردم و نهار درست کردم راستش از ادنا چند غذای اصیل رو بلد شده بودم
غذا درست کردم و رفتم نشستم رو کاناپه
♤هی مگه خونه باباته که رو کاناپه نشستی تو یه خدمتکاری خدمتکار رو کاناپه نمیشینه فهمیدی
دلم شکست بلند شدم که صدای در امد رفتم درو باز کردم ، یهو ادرینا وارد شد یه نگاه به من کرد و یه اخم کرد چرا همه انجوری رفتار میکردن با من
♧تو چرا برگشتی از جون برادر من چی میخوای
♤ولش کن اون یه خدمتکار بیش نیست
یه اه کشیدم یهو یه مرد وارد شد چقدر این مرد اشنا بود اون ،اون مارک بود برادرم اون داماد این خانواده بود پس بگو خواستم سلام کنم اما حرفی زدکه پشیمون شدم
□خدمتکار در رو ببند
پس منو فراموش کرده . باشه منم اونو فراموش میکنم
♤خدمتکار برو برامون چایی بیار
رفتم او اشپزخونه داشتم چایی میریختم که
□اینجا چیکار میکنی فکر میکردم تا حالا مُردی از اینجا برو
♡اقا شما قربان من نیستید اصلا شما کی هستید
یهو جلو امد
□خوبه تو منو نمیشناسی منم تو رو نمیشناسم مبادا ادرین و ادریانا بفهمن منو تو خواهر برادریم
انگار مارک تو این سالا فامیلش رو عوض کرده بود
♧مارک عزیز کجا موندی
□امدم عزیزم
از اشپزخونه بیرون رفت چاییها رو ریختم و بردم بهشون دادم یکم بعد نوبت نهار شد میز رو چیدم و نشستم رو صندلی و نگاه کردم اونا داشتن چه غذاهایی میخوردن منم یه روز همینجور بودم ولی الان چهار ساله که دیگه نخوردم همش دارم ساندیویچهای ارزون میخوردم که انگار لاستیکن دلم گرفته بود بعد نهار داشتم ظرفا رو جمع میکردم همه تو پذیرایی بودن
♤چیزی شده
♡ممنون
ادرین چقدر خشک بود قبلا چقدر بهم محبت میکرد حالا دیگه هیچ
♤،تو مارک رو میشناسی
♡نه چرا ؟
بازدید : 560
جمعه 17 مهر 1399 زمان : 4:38